گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.593 وقايع سال پانصد و نود و سوم هجري قمري‌




فرستادن امير ابو الهيجاء به همدان و كارهاي او در آن جا

در اين سال، در ماه صفر، سرداري بزرگ از سرداران مصر به بغداد رسيد.
اين سردار ابو الهيجاء نام داشت و معروف به «سمين» بود.
چون «سمين» به معني فربه است و او بسيار فربه بود، و از بزرگان امراء مصر به شمار مي‌رفت.
اخيرا بيت المقدس و نواحي نزديك آن به اقطاع در اختيار وي گذاشته شده بود و هنگامي كه ملك عزيز و ملك عادل بر شهر دمشق دست يافتند، بيت المقدس را از او گرفتند.
او نيز شام را ترك گفت و از رود فرات گذشت و به سوي
ص: 156
موصل رفت.
بعد رهسپار بغداد گرديد زيرا ديوان خلافت او را فرا- خوانده بود.
همينكه به بغداد رسيد مورد احترام بسيار واقع گرديد.
سپس بدو دستور داده شد كه آماده گردد و فرماندهي لشكريان بغداد را بر عهده گيرد و به همدان برود.
او نيز به همدان رفت و در آن جا به ملك اوزبك بن پهلوان و امير علم و پسرش، و ابن سطمس و ديگران رسيد كه تازه به خليفه عباسي- الناصر لدين اللّه- نامه نگاشته و فرمانبرداري خويش را نسبت به وي اعلام كرده بودند.
اين عده، وقتي كه به ابو الهيجاء رسيدند، بدو اعتماد كردند و از او دوري نجستند.
ابو الهيجاء، با موافقت امير علم، اوزبك بن پهلوان و ابن سطمس و ابن قرا را گرفت و به زندان انداخت.
وقتي خبر بازداشت ايشان به بغداد رسيد، اين كار ابو الهيجاء مورد نكوهش قرار گرفت و بدو دستور داده شد كه آنها را آزاد كند.
بعد هم از بغداد براي براي آنان خلعت‌هائي فرستادند تا از ايشان دلجوئي شده باشد.
ولي ايشان پس از آن پيشامد، آرامش نيافتند و ديگر احساس ايمني نكردند و از ابو الهيجاء سمين كناره گرفتند.
ابو الهيجاء به سبب كاري كه كرده بود، از ديوان خلافت
ص: 157
مي‌ترسيد از اين رو به بغداد برنگشت. در همدان هم ديگر نمي- توانست بماند.
اين بود كه برگشت و مي‌خواست به اربل برود چون اهل آن شهر بود و از اكراد حكيمه اربل محسوب مي‌شد.
ولي پيش از رسيدن بدانجا درگذشت
.
ص: 158

گرفتن ملك عادل يافا را از فرنگيان و گرفتن فرنگيان بيروت را از مسلمانان، محاصره تبنين به دست فرنگيان و رفتن ايشان از آنجا

در اين سال، در ماه شوال، ملك عادل ابو بكر بن ايوب، شهر يافا را در كرانه شام گرفت.
اين شهر در دست فرنگيان بود كه خدا لعنتشان كناد! سبب اين پيشامد آن بود كه فرنگيان، چنانكه پيش از اين گفتيم، در زير فرمان كنت هري قرار داشتند. و ميان مسلمانان و فرنگيان نيز در روزگار صلاح الدين ايوبي، كه خداي بزرگ او را بيامرزاد، قرار صلح داده شده بود.
وقتي كه صلاح الدين درگذشت و چنان كه گفتيم فرزندانش پس از او به فرمانروائي رسيدند، ملك عزيز با كنت هري- فرمانرواي فرنگيان- قرار متاركه جنگ را تجديد كرد و به مدت آن افزود.
آن قرار تا اين هنگام به قوت خود باقي بود.
ص: 159
شهر بيروت اميري داشت معروف به امير اسامه كه تيولدار بيروت بود.
اين امير اسامه، كشتي‌هاي پاروئي خود را مي‌فرستاد تا در دريا راه فرنگيان را بزنند.
فرنگيان از دست امير اسامه چند بار به ملك عادل در دمشق و به ملك عزيز در مصر شكايت بردند. ولي آن دو نفر امير اسامه را ازين كار باز نداشتند.
فرنگيان نيز ناچار براي ملوك خود كه در آن سوي ديار بودند پيام فرستادند و از رفتاري كه مسلمانان با ايشان مي‌نمودند شكايت كردند و گفتند: «اگر شما به داد ما نرسيد مسلمانان اين شهرها را خواهند گرفت.» فرنگيان نيز با فرستادن لشكريان بسيار به همكيشان خويش كمك كردند.
بيشتر اين سربازان را هم پادشاه آلمان فرستاده بود.
سر دسته آنان نيز كشيشي معروف به حنصلير بود.
ملك عادل، همينكه اين خبر را شنيد، كسي را نزد ملك عزيز به مصر فرستاد و لشكريان او را خواست.
همچنين به ديار جزيره و موصل پيام داد و سپاهيان آن نواحي را طلب كرد.
در نتيجه، از هر طرف كمك‌هاي نظامي برايش رسيدند و در عين الجالوت اجتماع كردند.
اين سربازان، ماه رمضان و قسمتي از ماه شوال را در آن جا به سر بردند.
ص: 160
بعد به يافا رفتند و شهر را گرفتند.
مردم يافا به قلعه شهر پناهنده شدند و در آن جا به دفاع پرداختند.
مسلمانان كه چنين ديدند، شهر را ويران ساختند و قلعه را محاصره كردند و در همان روز، كه روز آدينه بود، با خشم و خشونت، به ضرب شمشير دژ را گشودند.
آنچه در دژ بود به غنيمت بردند و مردان را اسير كردند و زنان و فرزندانشان را نيز به بردگي گرفتند.
فرنگياني كه براي كمك آمده بودند از عكا به قيساريه رسيدند تا از دست‌يابي مسلمانان بر يافا جلوگيري كنند.
ولي وقتي كه خبر تصرف يافا را شنيدند، بازگشتند.
سبب دير رسيدن ايشان آن بود كه فرمانرواي ايشان، كنت هري، در عكا از جاي بلندي افتاده و مرده بود.
اين پيشامد آنان را پريشان خاطر ساخته و سبب تأخيرشان شده بود.
مسلمانان به عين الجالوت برگشتند.
در آن جا شنيدند كه فرنگيان مي‌خواهند بر بيروت حمله برند.
به شنيدن اين خبر، ملك عادل و لشكريانش در ماه ذي القعده به مرج العيون رفتند و بر آن شدند كه بيروت را ويران سازند.
بر اثر اين تصميم گروهي از آن لشكر به بيروت رفتند و در هفتم ذي الحجه ديوار شهر را فرو ريختند.
ص: 161
ولي همينكه به ويران كردن خانه‌ها و قلعه شهر پرداختند، امير اسامه از اين كار جلوگيري كرد و متعهد شد كه آنها را حفظ كند.
فرنگيان از عكا به صيدا رفتند. لشكر مسلمانان نيز از بيروت برگشت.
مسلمانان و فرنگيان در اطراف صيدا به هم رسيدند و جنگ و گريزي ميانشان روي داد و از هر دو دسته گروهي كشته شدند تا شب فرا رسيد و ميانشان پرده كشيد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌30 161 گرفتن ملك عادل يافا را از فرنگيان و گرفتن فرنگيان بيروت را از مسلمانان، محاصره تبنين به دست فرنگيان و رفتن ايشان از آنجا ..... ص : 158
در تاريخ نهم ذي الحجه فرنگيان از آن جا رفتند و به بيروت رسيدند.
همينكه بدان شهر نزديك شدند، امير اسامه و همه مسلماناني كه با او بودند، گريختند.
فرنگيان با آرامي، بدون جنگ و خونريزي، بيروت را گرفتند و اين در حقيقت براي آنان مانند گنج بادآورده‌اي بود.
ملك عادل گروهي را به صيدا فرستاد تا آنچه از اين شهر باقي مانده ويران كند چون قبلا صلاح الدين ايوبي بيشترش را خراب كرده بود.
لشكريان اسلامي به صور رفتند و درختان را بريدند و همه قريه‌ها و برج‌هاي شهر را نيز در هم كوبيدند.
فرنگيان همينكه اين خبر شنيدند از بيروت به صور رفتند و در برابر شهر اقامت گزيدند.
مسلمانان در نزديك قلعه هونين فرود آمدند.
ملك عادل به لشكريان شرقي اجازه داد كه باز گردند زيرا
ص: 162
گمان مي‌برد كه فرنگيان در شهرهاي خود خواهند ماند.
مي‌خواست به لشكريان مصري نيز دستور بازگشت دهد ولي در نيمه ماه محرم بدو خبر رسيد كه فرنگيان به سوي حصن تبنين تاخته‌اند.
از اين رو، ملك عادل، لشكري را به حصن تبنين فرستاد تا آن جا را نگه دارند و از دستبرد حفظ كنند.
فرنگياني كه از صور رفته بودند در اول ماه صفر سال 594 به تبنين حمله بردند.
با مردم تبنين به جنگ پرداختند و در اين جنگ پافشاري بسيار كردند و پاي تل قلعه را از همه سو نقب زدند.
ملك عادل، همينكه ازين حال آگاهي يافت، كسي را به مصر نزد ملك عزيز فرستاد و از او خواست كه خود را برساند. و گفت: «بايد كه در اين جا شخصا حاضر شوي، وگرنه نگهداري اين مرز آسان نخواهد بود.» ملك عزيز نيز، به دريافت اين پيام، با لشكري كه نزدش مانده بود، شتابان روانه شد.
اما كساني كه در حصن تبنين بودند، وقتي كه ديدند فرنگيان با نقب‌هائي كه زدند تل قلعه را خراب كرده‌اند و ديگر چيزي نمانده جز اين كه آن را به ضرب شمشير بگيرند، برخي از اهالي را پيش فرنگيان فرستادند كه از ايشان در برابر جان و مال ساكنان تبنين امان بگيرند تا قلعه را تسليم كنند.
كسي كه ميبايست براي زنهار خواهي به نزدش بروند حنصلير، از ياران پادشاه آلمان، بود.
ص: 163
يكي از فرنگياني كه در كرانه شام مي‌زيستند، به آن مسلمانان گفت:
«اگر قلعه را واگذار كنيد، اين مرد شما را اسير خواهد كرد و خواهد كشت. بنابر اين جان خود را حفظ كنيد.» آنان نيز برگشتند و براي اينكه سالم برسند، چنين وانمود كردند كه پيش اهالي قلعه برميگردند تا ترتيب تسليم قلعه را بدهند.
ولي وقتي از قلعه بالا رفتند و خود را به مردم قلعه رساندند، ماجري را باز گفتند و اصرار ورزيدند كه بايد در برابر دشمن پايداري كرد.
آنان نيز، مانند كساني كه از جان خويش دفاع مي‌كنند، جنگيدند و قلعه را نگاه داشتند تا ماه ربيع الاول كه ملك عزيز به عسقلان رسيد.
فرنگيان خبر رسيدن ملك عزيز و اجتماع مسلمانان در اطراف او را شنيدند. ولي چون خود ملكي نداشتند كه آنان را گرد هم آورد و كارشان به دست ملكه‌اي بود، با همديگر اتفاق كردند و كساني را پيش فرمانرواي قبرس، كه نامش هيمري بود، فرستادند و او را پيش خود فرا خواندند.
اين هيمري برادر كسي بود كه در حطين- به شرحي كه پيش ازين گفتيم- اسير شد.
وقتي كه هيمري رسيد، ملكه، همسر بيوه كنت هري، را به عقد وي در آوردند.
او مردي خردمند و صلح دوست و آرامش طلب بود و وقتي به فرمانروائي آن فرنگيان رسيد، پيشروي به سوي قلعه تبنين را از
ص: 164
سر نگرفت و ديگر جنگي نكرد.
رسيدن ملك عزيز از عسقلان به تبنين مصادف با اول ربيع- الآخر بود.
او و لشكريانش به كوه خليل كه معروف به جبل عامله است رفتند و چند روز در آن جا ماندند.
چون باران پي در پي مي‌باريد، ملك عزيز تا سيزدهم ربيع- الآخر در آن جا به سر برد.
بعد با سپاه خود به تبنين حركت كرد و به فرنگيان نزديك گرديد. آنگاه تيراندازان خويش را به سر وقتشان فرستاد، كه ساعتي آنها را تيرباران كردند و بازگشتند.
سپس لشكريان خود را آراست و بسيج كرد تا به سوي فرنگيان پيشروي كنند و در جنگ با ايشان بكوشند.
فرنگيان كه چنين ديدند، در پانزدهم آن ماه- يعني ربيع- الآخر- شبانه از آن جا رخت بربستند و به عكا رفتند.
پس از رفتن فرنگيان، مسلمانان نيز حركت كردند و در لجون فرود آمدند.
آنگاه گفت و گوي صلح پيش آمد و كار به درازا كشيد و سرانجام، پيش از اين كه كار فيصله يابد، ملك عزيز به مصر برگشت.
سبب رفتن او اين بود كه گروهي از سرداران كه عبارت بودند از ميمون قصري، و اسامه، و حجاف، و ابن مشطوب و چند تن ديگر، بر آن شده بودند كه او و فخر الدين چركس، زمامدار دولت او، را بكشند. ملك عادل، ايشان را بدين كار واداشته بود.
ص: 165
لذا ملك عزيز همينكه اين خبر را شنيد، روانه مصر گرديد.
ملك عادل ماند و ميان او و فرنگيان درباره صلح پيك و پيام‌هائي رد و بدل گرديد.
سرانجام در ماه شعبان سال 594 صلح برقرار شد بدين ترتيب كه بيروت در دست فرنگيان باقي بماند.
ملك عادل پس از قرار صلح به دمشق بازگشت. از آن جا نيز رهسپار ماردين گرديد كه از شهرهاي جزيره است.
راجع به اين موضوع، چنانچه خداي بزرگ بخواهد، ما در جاي خود شرح خواهيم داد
.
ص: 166

درگذشت سيف الاسلام و فرمانروائي پسر او

در ماه شوال اين سال سيف الاسلام طغتكين بن ايوب، در زبيد، درگذشت.
او برادر صلاح الدين ايوبي و فرمانرواي يمن بود و ما قبلا شرح داديم كه چگونه به فرمانروائي آن سرزمين رسيد.
مردي بدرفتار بود و به مردم سخت مي‌گرفت. كالاهاي بازرگانان را براي خود مي‌خريد و به هر بها كه دلش مي‌خواست مي‌فروخت.
مي‌خواست بر شهر مكه- كه خداي بزرگ نگهبانش باد- بتازد و آنجا را بگيرد.
خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، كه از قصد او خبردار شد، پيامي در اين باره براي برادر وي، صلاح الدين ايوبي، فرستاد.
صلاح الدين، سيف الاسلام را از اين كار بازداشت.
سيف الاسلام سيم و زر بي‌شمار گرد آورد تا جائي كه از بس طلا زياد داشت، آن را مي‌گداخت و مانند آسياب مي‌سائيد و ذخيره
ص: 167
مي‌كرد.
همينكه از جهان رفت، پس از او پسرش، اسماعيل، به فرمانروائي رسيد.
پسرش بي‌خرد بود و ديوانگي بسيار از او سر مي‌زد تا جائي كه ادعا كرد كه قرشي و از بني اميه است. و به نام خويش خطبه خلافت خواند، و خود را به لقب «هادي» ملقب ساخت.
عم او، ملك عادل، كه اين خبر را شنيد، بدش آمد و ناراحت شد.
از اين رو، در نامه‌اي كه به وي نگاشت سرزنش و توبيخش كرد، و به او دستور داد كه به نسبت درست خويش برگردد، و- كارهائي را كه مايه خنده مردم مي‌شود، ترك گويد.
ولي او به اندرزهاي عموي خويش توجهي نكرد و از راهي كه در پيش گرفته بود برنگشت و به همان حال باقي ماند.
علاوه بر اين، با سرداران و سپاهيان خويش نيز بدرفتاري مي‌كرد.
آنان نيز به ستوه آمدند و بر او شوريدند و خونش را ريختند و پس از او اميري از مملوكان پدرش را به فرمانروائي برگزيدند
.
ص: 168

پاره اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، ابو بكر عبد اللّه بن منصور بن عمران باقلاني مقري واسطي، در واسط درگذشت.
فوت او در ماه ربيع الاول اتفاق افتاد.
مدت زندگاني او نود و سه سال و سه ماه و سه روز بود. او آخرين كسي به شمار مي‌رفت كه از ياران قلانسي باقي مانده بود.
در ماه جمادي الآخر قاضي القضاة ابو طالب علي بن علي بن بخاري در بغداد درگذشت و در آرامگاه خود، كه در مشهد باب التبن بود، مدفون گرديد.
در اين سال، در ماه ربيع الآخر، ملكشاه بن خوارزمشاه تكش در نيشابور درگذشت.
پدرش او را به فرمانروائي نيشابور گماشته و لشكريان همه شهرهايي كه در خراسان داشت به لشكر او افزوده و او را در كشورداري جانشين و وليعهد خويش ساخته بود.
ص: 169
از ملكشاه فرزندي بر جاي ماند كه هندوخان نام داشت.
پس از درگذشت ملكشاه، خوارزمشاه، پسر ديگر خويش، قطب الدين محمد، را وليعهد خود ساخت.
ميان اين دو برادر- يعني ملكشاه و قطب الدين محمد- دشمني ريشه‌دار و سختي وجود داشت.
نتيجه اين دشمني آن شد كه وقتي قطب الدين محمد، پس از پدر خويش به سلطنت رسيد، هندوخان بن ملكشاه از دست وي گريخت، به نحوي كه ما در جاي خود به ذكر آن خواهيم پرداخت.
در اين سال، شيخنا ابو القاسم يعيش بن صدقة بن علي الفراتي الضرير، فقيه شافعي درگذشت.
او در فقه پيشوا و سر آمد بود و از مدرسين بسيار پارسا و پرهيزگار به شمار مي‌رفت.
در محضر او درس بسيار فرا گرفته و همانندش را نديده بودم.
خداي بزرگ او را بيامرزاد.
من از او كاري شگفت‌انگيز ديدم كه بر دين و ارادت او دلالت مي‌كند و نشانه آن است كه عملا در راه خداي بزرگ گام بر مي‌داشت.
آن هم اين است كه من در نزد او سنن ابو عبد الرحمن نسائي را مي‌خواندم كه كتاب بزرگي است. وقت من هم تنگ بود چون با حاجيان از شهر مكه- كه خدا نگاهش دارد- برمي‌گشتم.
ص: 170
هنگامي كه من و برادر بزرگتريم مجد الدين ابو السعادات در پيش او سرگرم مطالعه اين كتاب بوديم، مردي از بزرگان بغداد به خدمت او رسيد و گفت: «فلان كار پيش آمده و شما براي انجام آن احضار شده‌ايد.» گفت: «من اكنون با اين آقايان مشغول مطالعه هستم. و اگر اين كار را رها كنم وقت ايشان از دست خواهد رفت، ولي وقت كسي كه مرا مي‌خواهد، از دست نمي‌رود.» گفت: «خوب نيست كه من در برابر خليفه اين حرف را بزنم.» گفت: «بر تو حرجي نيست. بگو: ابو القاسم گفت: من تا درس تمام نشود، نمي‌آيم.» ما كه چنين ديديم، از او خواستيم كه با وي برود، ولي او اين كار را نكرد و گفت: «بخوانيد.» ما هم خوانديم.
روز بعد، غلامي كه داشتيم آمد و گفت: «امير الحاج موصلي الآن حركت كرد.» اين حرف مايه نگراني ما شد.
ابو القاسم پرسيد: «چرا از برگشتن به شهر خود، پيش خانواده خود، نگران شده‌ايد؟» گفتيم: «آخر مطالعه اين كتاب هنوز تمام نشده است.» گفت: «وقتي كه خواستيد حركت كنيد، من چارپائي كرايه مي‌كنم و همراه شما مي‌آيم. در راه، شما كتاب را مي‌خوانيد، هر وقت كه تمام كرديد برمي‌گردم.»
ص: 171
غلام رفت كه براي ما خواربار و ساير مايحتاج را تهيه كند.
ما نيز همچنان سرگرم خواندن كتاب بوديم.
غلام برگشت و گفت: «حاجيان نرفته‌اند.» نفس راحتي كشيديم و كتاب را با فرصت كافي تمام كرديم.
استواري دين و ايمان را ببينيد كه فرمان خليفه‌اي را كه از او مي‌ترسد و به او اميدوارست رد مي‌كند و مي‌خواهد با ما بيايد كه بيگانه هستيم و نه از خشم ما مي‌ترسد و نه به كرم ما اميدوارست
..
ص: 172

594 وقايع سال پانصد و نود و چهارم هجري قمري‌

درگذشت عماد الدين و فرمانروائي پسرش قطب الدين محمد

در اين سال، در ماه محرم، عماد الدين زنگي بن مودود بن زنگي بن آقسنقر، فرمانرواي سنجار و نصيبين و خابور و رقه درگذشت.
ضمن وقايع سال 579 شرح داده شد كه چه گونه به فرمانروائي آن نقاط رسيد.
پس از او پسرش، قطب الدين محمد، به جايش نشست و زمام امور دولت خويش را به مجاهد الدين يرنقش، مملوك پدر خود، سپرد.
عماد الدين زنگي مردي ديندار و نيكوكار و دادگر بود.
با مردم نيكرفتاري مي‌كرد و به اموال و املاك ايشان چشم طمع نمي‌دوخت.
فروتن بود و اهل علم و دين را دوست مي‌داشت، آنان را
ص: 173
گرامي مي‌شمرد و احترام مي‌گذاشت، با ايشان مي‌نشست و به سخنانشان گوش مي‌داد و اندرزشان را به كار مي‌بست.
او- كه خدايش بيامرزاد!- تعصب شديدي در مذهب حنفيه داشت و از شافعيان بدگوئي بسيار مي‌كرد.
از نشانه‌هاي علاقه او نسبت به مذهب حنفي يكي اين بود كه مدرسه‌اي براي حنفيان در سنجار ساخت و شرط كرد كه فرزندانش در امور آن مدرسه به سود حنفيان نظارت كنند نه شافعيان.
همچنين شرط كرد كه دربان و فراش مدرسه به مذهب ابو حنيفه باشند.
ديگر از شرايط او اين بود كه هر روز خوراكي براي فقيهان پخته شود.
اين نظر خوبي بود. خدا او را بيامرزاد
.
ص: 174

دست يافتن نور الدين بر نصيبين‌

در اين سال، در ماه جمادي الاول، نور الدين ارسلانشاه بن مسعود بن مودود، فرمانرواي موصل، رهسپار نصيبين گرديد و بر آن شهر دست يافت و آن را از پسر عموي خود، قطب الدين محمد، گرفت.
سبب اين اقدام آن بود كه عم وي، عماد الدين، نصيبين را در اختيار داشت و نايبان او در آنجا دست درازي كرده و بر چند قريه از توابع بين النهرين كه جزو موصل به شمار مي‌رفت و در نزديكي نصيبين قرار داشت، چيره شده بودند.
مجاهد الدين قايماز كه زمام امور دولت نور الدين را در موصل و توابع آن به دست داشت و همه كارها به او ارجاع مي‌شد، از آن موضوع خبردار گرديد ولي رئيس خود، نور الدين، را آگاه نساخت چون مي‌دانست كه او صبرش كم است و تاب تحمل اين گونه امور را ندارد. از اين رو مي‌ترسيد كه ميان آنان اختلافي پيش آيد.
بنابر اين از سوي خود رسولي را درين باره به نزد عماد الدين
ص: 175
فرستاد و از كاري كه نايبان وي، بدون دستور وي، انجام مي‌دادند، نكوهش كرد، و گفت:
«من نور الدين را از اين حال آگاه نساختم چون نمي‌خواستم نصيبين از چنگ تو بيرون رود. براي اين كه او مثل پدرش نيست و مي‌ترسيدم از او در اين باب عملي سر بزند كه ديگر كاري از دست من ساخته نباشد.» ولي عماد الدين جواب داد:
«ايشان هيچ كاري بدون دستور من نكرده‌اند، و آن قريه‌ها هم از توابع نصيبين است.» درين باره پيك و پيام‌هائي ميان طرفين رد و بدل شد و آخر عماد الدين از قريه‌هائي كه گرفته بود، دست برنداشت.
وقتي كه كار بدين جا رسيد، مجاهد الدين ناچار نور الدين را از آن حال آگاه ساخت.
نور الدين هم يكي از بزرگان دولت خويش را، كه جدشان به اتابك شهيد زنگي خدمت مي‌كرده و از آن پس نيز همه خدمتگزار اين خاندان بوده‌اند، فراخواند و او را به رسالت نزد عموي خود، عماد الدين، فرستاد، و براي او پيغامي داد كه تا اندازه‌اي تند و زننده بود.
اين فرستاده هنگامي به حضور عماد الدين رسيد كه بيمار بود و آن پيغام را شنيد و اعتنائي نكرد و گفت: «من از تسلط خود بر آن ناحيه دست نمي‌كشم.» فرستاده چون از بزرگان دولت خاندان اتابكي بود، از طرف خود شروع به نصيحت كرد و او را اندرز داد كه لجاجت را كنار بگذارد
ص: 176
و آنچه را كه گرفته پس بدهد، و از فرجام اين كار بينديشد.
عماد الدين از اين سخنان بر آشفت و به بدگوئي نور الدين و خوار شمردن او پرداخت.
فرستاده نور الدين كه چنين ديد، برگشت و براي نور الدين جريان را بي‌پرده شرح داد.
نور الدين نيز به خشم آمد و بر آن شد كه به نصيبين رود و آن جا را از عم خويش بگيرد.
درين گير و دار عموي او درگذشت و پسرش به جايش نشست.
لذا انديشه نورالدين براي تصرف نصيبين قوت گرفت و هر چه مجاهد- الدين كوشيد كه او را ازين كار باز دارد، نشنيد و از خيال خود منصرف نشد و لشكري بسيج كرد و بدان سوي رهسپار گرديد.
قطب الدين، صاحب نصيبين، همينكه خبر حركت او را شنيد با لشكر خويش از سنجار به نصيبين رفت تا از دست يابي نور- الدين بر آن شهر جلوگيري كند.
نور الدين با سپاه خود به نصيبين رسيد و به سوي شهر روانه شد.
رودي كه در ميانه بود. يكي از سرداران او از رود گذشت و با كساني كه در آن سوي رود برابرش قرار داشتند جنگيد.
آنان پايداري نكردند و گريختند و راه باز شد و همه لشكريان نور الدين از آب گذشتند.
قطب الدين شكست خورد و با نايب خويش مجاهد الدين يرنقش از قلعه نصيبين بالا رفت.
همينكه شب فرا رسيد، اين دو تن از قلعه بيرون رفتند و
ص: 177
گريزان به حران شتافتند.
از آن جا به ملك عادل ابو بكر بن ايوب، صاحب حران و نواحي ديگر، كه در دمشق بود، نامه نگاشتند و به او پرداخت مبالغي گزاف را وعده دادند تا كمكشان كند و نصيبين را به ايشان برگرداند.
نور الدين، به عنوان مالك نصيبين، در آن جا اقامت كرد.
اما لشكريان او در اثر افزايش بيماري و بازگشت ايشان به موصل و مرگ بسياري از آنان، از پا در آمدند و از شماره ايشان كاسته شد.
از اين رو، هنگامي كه ملك عادل به شهرهاي جزيره رسيد، نور الدين از نصيبين كناره گرفت و در ماه رمضان به موصل برگشت.
همينكه نور الدين از نصيبين رفت، قطب الدين آن را باز گرفت.
از سرداران موصل كساني كه بيمار شدند و درگذشتند:
عز الدين جورديك، شمس الدين عبد اللّه بن ابراهيم، فخر الدين عبد اللّه بن عيسي مهرانيان، مجاهد الدين قايماز، ظهير الدين يولق بن بلنكري و جمال الدين محاسن و عده‌اي ديگر بودند.
پس از بازگشت نور الدين به موصل، ملك عادل در انديشه تصرف قلعه ماردين افتاد و بدان جا رفت و آن دژ را در ميان گرفت و عرصه را بر اهالي دژ تنگ ساخت، چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود شرح خواهيم داد
.
ص: 178

گرفتن غوريان شهر بلخ را از ختائيان كافر

در اين سال، بهاء الدين سام بن محمد بن مسعود، شهر بلخ را گرفت.
بهاء الدين خواهر زاده غياث الدين و شهاب الدين بود كه فرمانروايان غزنه و نواحي ديگر بودند.
بهاء الدين شهر باميان را در اختيار داشت و صاحب بلخ يك نفر ترك موسوم به ازيه بود.
اين ازيه كه هر سال خراج بلخ را به ما وراء النهر براي ختائيان مي‌برد، در اين سال درگذشت.
پس از مرگ او بهاء الدين سام رهسپار بلخ شد و آن جا را گرفت.
همينكه توانائي و نيروي وي فزوني يافت از پرداخت خراج به ختائيان خودداري كرد و خطبه به نام غياث الدين خواند.
بدين گونه، بلخ نيز، پس از آن كه چندي در زير فرمان كافران بود، از جمله شهرهاي اسلامي گرديد
.
ص: 179

شكست خوردن ختائيان از غوريان‌

در اين سال، ختائيان از رود جيحون گذشتند و به خراسان هجوم آوردند و در شهرهاي اين استان به تباهكاري و ويرانگري پرداختند.
لشكر غياث الدين غوري به دفع آنان برخاست، و در جنگي كه روي داد غوريان شكست خوردند.
سبب اين پيشامد آن بود كه خوارزمشاه، علاء الدين تكش به ري و همدان و اصفهان و نواحي ما بين آنها رفته بود. او پس از تصرف اين نقاط، بر لشكريان خليفه تاخت و خواست كه در بغداد او را سلطان بشناسند و به نام وي خطبه بخوانند.
خليفه براي غياث الدين، فرمانرواي غور و غزنه، پيام فرستاد و بدو دستور داد كه بر شهرهاي خوارزمشاه حمله برد تا خوارزمشاه به جنگ با وي سرگرم گردد و از حمله بر عراق بازماند.
خوارزمشاه تازه به خوارزم برگشته بود.
غياث الدين نامه‌اي به او نگاشت و كارهاي او را نكوهش
ص: 180
كرد و او را تهديد نمود كه بر شهرهاي وي خواهد تاخت و آنها را خواهد گرفت.
خوارزمشاه نيز كسي را نزد ملك ختائيان فرستاد تا پيش او از دست غياث الدين شكايت كند و بگويد:
«اگر با فرستادن لشكر، خوارزمشاه را ياري نكني، غياث- الدين شهرهاي او را خواهد گرفت، همچنان كه بلخ را تصرف كرد.
بعد از آن نيز به شهرهاي ختائيان حمله خواهد برد و جلوگيري از لشكر غياث الدين براي ختائيان دشوار خواهد بود و زبون خواهند ماند و نخواهند توانست كه آنها را از ما وراء النهر برانند.» پادشاه ختائيان نيز لشكري انبوه بسيج كرد و فرماندهي لشكر را نيز به اميري داد كه معروف به طانيكوا بود و براي او حكم وزير را داشت.
طانيكوا و لشكريانش در ماه جمادي الآخر از رود جيحون گذشتند.
فصل زمستان بود و شهاب الدين، برادر غياث الدين غوري، در شهرهاي هندوستان به سر مي‌برد و لشكريان غور نيز همراه او بودند.
ملك غياث الدين هم به بيماري نقرس دچار بود و اين بيماري، نمي گذاشت كه او راه برود. از اين رو، وي را در تخت روان حمل مي‌كردند.
كسي كه فرماندهي لشكر او را بر عهده مي‌گرفت و جنگ‌ها را رهبري مي‌كرد، برادرش، شهاب الدين، بود.
همينكه ختائيان به جيحون رسيدند، خوارزمشاه رهسپار
ص: 181
طوس گرديد و مي‌خواست به هرات رود و آن جا را محاصره كند.
ختائيان از رود جيحون گذشتند و به شهرهاي غور مانند كرزبان و سرقان و غيره رسيدند و بيرون از شمار، مردم را كشتند و اموالشان را تاراج كردند و اسير گرفتند و زنان و فرزندان را برده ساختند.
مردم دست بدامان غياث الدين شدند و از او ياري خواستند ولي در نزد غياث الدين لشكري نبود كه با ختائيان روبرو شود.
ختائيان به بهاء الدين سام، فرمانرواي باميان، نيز نامه نگاشتند و از او خواستند كه يا از بلخ دست بر دارد و آن شهر را به ايشان واگذارد، يا همان مبلغي كه به عنوان خراج بلخ، پيش از او به ايشان پرداخته مي‌شد، او نيز بپردازد.
بهاء الدين سام به ايشان پاسخ مساعدي نداد.
وقتي كه مسلمانان از دست ختائيان بجان آمدند و مصيبتشان به حد اعلي رسيد، امير محمد بن چربك غوري كه تيولدار طالقان بود و دليري بسيار داشت، از سوي غياث الدين نمايندگي يافت و به حسين بن خرميل كه به قلعه كرزبان بود نامه نگاشت و او را به جنگ با ختائيان دعوت كرد.
امير حروش غوري نيز به آن دو تن پيوست و اين سه امير با لشكريان خويش به سر وقت ختائيان شتافتند و شبانه بر ايشان حمله بردند.
ختائيان عادت داشتند كه شب از چادرهاي خود بيرون نمي- رفتند و از خيمه‌گاه دور نمي‌شدند.
غوريان نيز از اين موضوع استفاده نمودند و به ختائيان
ص: 182
شبيخون زدند و ميانشان كشتار بسيار كردند.
كساني كه از دم شمشير غوريان جان به سلامت بردند، پا به فرار نهادند.
ولي كجا مي‌توانستند بگريزند، در حالي كه غوريان در پشت سرشان بودند و رود جيحون در پيش رو قرار داشت.
ختائيان گمان مي‌بردند كه غياث الدين با لشكريان خويش بر آنان حمله برده است.
ولي همينكه صبح شد و دانستند كه غياث الدين در اقامتگاه خويش است، دلگرمي يافتند و پايداري كردند و تمام روز را به جنگ پرداختند.
از هر دو دسته گروه بسياري كشته شدند.
هنگامي كه غوريان سرگرم جنگ بودند سربازان داوطلب نيز به آنان پيوستند و از سوي غياث الدين نيز به ايشان كمك رسيد.
از اين رو، مسلمانان در جنگ پافشاري كردند و چيرگي ايشان بر آن كافران فزوني يافت.
امير حروش كه مردي بزرگ و سالمند بود بر قلب لشكر ختائيان حمله برد و زخمي خورد كه از ضربت آن جان سپرد.
بعد محمد بن چربك و ابن خرميل با ياران خود به ختائيان حمله‌ور شدند. و جار زدند كه هيچ كس نبايد دشمن را با تير يا نيزه بزند.
غوريان به شنيدن اين دستور گرزهاي گران برگرفتند و به ختائيان حمله بردند و آنان را شكست دادند و تا جيحون راندند.
هر كه درنگ مي‌كرد كشته مي‌شد و هر كه خود را در آب
ص: 183
مي‌انداخت غرق مي‌گرديد.
همينكه اين خبر به فرمانرواي ختائيان رسيد، بر او گران آمد و در هم شد و براي خوارزمشاه پيام فرستاد و بدو گفت:
«تو مردان مرا كشته‌اي، و من براي هر كشته ده هزار دينار مي‌خواهم.» شماره كشته‌شدگان نيز دوازده هزار بود.
كساني را نيز فرستاد كه خوارزمشاه را به خوارزم برگردانند و او را به حضور در نزد وي ملزم سازند.
در اين هنگام خوارزمشاه براي غياث الدين پيام فرستاد و وضع خود را با ختا شرح داد. پيش غياث الدين از دست دشمن شكوه كرد و به دلجوئي از او پرداخت.
پاسخ غياث الدين حاكي از اين بود كه او بايد از خليفه عباسي- الناصر لدين اللّه- اطاعت كند و ختائيان هم آنچه از شهرهاي اسلامي گرفته‌اند، برگردانند.
اين حال ميان آن دو تن فيصله نيافت
.
ص: 184

دست يافتن خوارزمشاه بر شهر بخارا

وقتي كه فرستاده ملك ختا به خوارزمشاه وارد شد و پيامي را كه گفتيم بدو رساند، خوارزمشاه در پاسخ گفت:
«لشكر تو مي‌خواست بلخ را كه از دست رفته بود، بگيرد و بياري من نيامد. من نه به سربازان تو پيوستم و نه به آنها دستور دادم كه از جيحون بگذرند. اين كاري است كه خود كرده‌اي.
درباره پولي كه از من خواسته شده، بايد بگويم اكنون كه شما از جنگ با غوريان عاجز شده‌ايد، به سوي من برگشته‌ايد و اين حرف را مي‌زنيد و اين پول را مي‌خواهيد.
اما من با غوريان صلح كرده و به فرمان ايشان درآمده‌ام و مجبور نيستم كه از شما فرمانبرداري كنم.» فرستاده ملك ختا، اين پاسخ را بدو رساند. او نيز لشكري گران بسيج كرد و به خوارزم فرستاد و آن جا را در حلقه محاصره گرفت.
ص: 185
خوارزمشاه هر شب بر آنها مي‌تاخت و گروهي از آنها را مي‌كشت.
از سربازان داوطلب نيز گروه بسياري براي خوارزمشاه رسيدند و او همچنان بر ختائيان حمله مي‌برد تا بيشترشان را از پاي در آورد.
بقيه شكست خوردند و به شهرهاي خويش برگشتند. خوارزمشاه نيز به دنبالشان رفت و آهنگ بخارا كرد و اين شهر را در ميان گرفت.
مردم بخارا در برابرش ايستادگي كردند و به دستياري ختائيان با او جنگيدند. حتي سگي يك چشم را گرفتند و به او قبا و كلاه دراز پوشاندند و گفتند: «اين خوارزمشاه است.» زيرا خوارزمشاه نيز يك چشم بود.
سگ را بر فراز ديوار شهر گرداندند، بعد با منجنيق به سوي لشكر خوارزمشاه پرتاب كردند و گفتند: «اين سلطان شماست.» خوارزميان نيز مردم بخارا را دشنام مي‌دادند و مي‌گفتند:
«اي لشكريان كفار، شما از اسلام برگشته‌ايد.» اين شيوه همچنان پايدار بود تا خوارزمشاه، پس از چند روز، شهر را با خشونت گرفت.
ولي از گناه مردم شهر درگذشت و ايشان را بنواخت و مبلغي گزاف ميانشان پخش كرد.
مدتي نيز در بخارا ماند. سپس به خوارزم بازگشت
.
ص: 186

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه ذي الحجه، ابو طالب يحيي بن سعيد بن زيادة، رئيس دبير خانه ديوان خليفه، درگذشت.
مردي دانشمند و فاضل بود. قلم خوبي داشت. خردمند و نيكوكار بود و به مردم سود بسيار مي‌رساند.
اشعار نيكوئي نيز دارد.
در اين سال، ملك عادل ابو بكر بن ايوب، در ماه رمضان، قلعه ماردين را محاصره كرد و با كساني كه در قلعه بودند به جنگ پرداخت.
صاحب قلعه، حسام الدين يولق ارسلان بن ايلغازي بن البي بن تمرتاش بن ايلغازي بن ارتق بود. همه آنها پشت اندر پشت به فرمانروائي ماردين رسيده بودند، و از اخبارشان، آنچه وضع و مقامشان را روشن سازد، در جاهاي خود ذكر شده است.
حسام الدين يولق ارسلان، كه در اين هنگام فرمانروائي
ص: 187
ماردين را داشت، بچه بود، و نظام الدين يرنقش كه مملوك پدر وي به شمار مي‌رفت، اختيار شهر و دولت او را در دست داشت و فرمان مي‌راند. در حقيقت با وجود او حسام الدين، هيچ دستي در كارها نداشت.
وقتي كه ملك عادل ماردين را در ميان گرفت و اين محاصره را ادامه داد، يكي از اهالي در نتيجه سازشي كه با او كرد، ربض قلعه ماردين، يعني پيرامون قلعه را كه ميان قلعه و ديوار بيروني قلعه قرار داشت، به قواي مهاجم واگذاشت.
در نتيجه اين خيانت، لشكر ملك عادل هجوم بردند و مردم ماردين را به نحو زشت و زننده‌اي غارت كردند و درباره آنان رفتار ناشايسته‌اي روا داشتند كه گوش مانندش را نشنيده بود.
پس از دست يافتن بر پيرامون قلعه، محاصره قلعه و جلو- گيري از رساندن خواربار به ساكنان آن، براي ملك عادل امكان‌پذير گرديد.
او در اين محاصره پافشاري كرد و بدان حال باقي ماند تا سال 595 كه از آن جا رفت، چنان كه ما به خواست خدا در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
در اين سال، شيخ ابو علي حسن بن مسلم بن ابو الحسن قادسي زاهد، از جهان رفت.
او در بغداد اقامت داشت و اين قادسيه، كه وي بدان جا منسوب است، قريه‌اي است بر كرانه نهر عيسي، از توابع بغداد.
ص: 188
او از بندگان پارسا و نيكوكار خداوند بود و در همان قريه، كه زادگاهش به شمار مي‌رفت به خاك سپرده شد.
همچنين در اين سال علي بن ابو الحسن علي بن ناصر بن محمد فقيه حنفي، از دار جهان رخت بربست.
او پيروان ابو حنيفه را در بغداد درس مي‌داد، و از فرزندان محمد بن حنفيه، پسر امير المؤمنين علي بن ابي طالب (ع) بود
.
ص: 189

595 وقايع سال پانصد و نود و پنجم هجري قمري‌

درگذشت ملك عزيز و دست يافتن برادرش، ملك افضل بر سرزمين مصر

در اين سال، در بيستم ماه محرم، ملك عزيز عثمان بن صلاح- الدين يوسف بن ايوب، فرمانرواي سرزمين مصر، درگذشت.
سبب مرگ او اين بود كه براي شكار بيرون رفت و شكاركنان به فيوم رسيد.
در آنجا گرگي ديد و به دنبال آن، اسب تاخت. اسب لغزيد و او از روي زين بر زمين سرنگون شد.
بر اثر اين حادثه دچار تب گرديد و بيمار به قاهره بازگشت، و همچنان بيمار ماند تا از جهان رفت.
ص: 190
هنگام درگذشت او، مملوك پدرش، فخر الدين چهار كس، اختيار امور او را در دست داشت و بر قلمرو او فرمان مي‌راند.
فخر الدين، يكي از ياران ملك عادل ابو بكر بن ايوب را به نزد خويش فرا خواند و ملك عزيز را كه مرده بود نشانش داد و او را به نزد ملك عادل فرستاد و به مصر دعوتش كرد تا او را فرمانرواي شهرهاي مصر سازد.
ملك عادل در آن هنگام، چنان كه پيش ازين گفتيم، سرگرم محاصره ماردين بود.
فرستاده فخر الدين چهار كس شتابان به راه افتاد و هنگامي كه به شام رسيد، يكي از ياران ملك افضل علي بن صلاح الدين را ديد و به او گفت:
«به سرور خود بگو كه برادرش ملك عزيز عثمان، درگذشته و كسي نيست كه از شهرهاي مصر دفاع كند. بهتر است كه بدانجا برود چون براي دست يافتن او بر آن سرزمين مانعي نيست.» افضل هم در نظر مردمي كه او را مي‌خواستند، محبوب بود، ولي بدين سخن التفاتي نكرد تا هنگامي كه فرستادگان امراء مصر به خدمتش رسيدند و او را دعوت كردند كه پيش آن اميران بيايد تا او را فرمانرواي مصر سازند.
سبب اين دعوت آن بود كه امير سيف الدين يازكج سردسته اميران اسدي، و فرقه اسديه و اميران اكراد، او را مي‌خواستند و به او گرايش داشتند.
اما مملوكان ناصري كه متعلق به پدرش بودند از او خوششان نمي‌آمد.
ص: 191
سيف الدين يازكج، سردسته اميران اسدي و فخر الدين چهار كس رئيس مملوكان ناصري با يك ديگر ملاقات كردند و به مشاوره پرداختند تا درباره انتخاب كسي كه زمام فرمانروائي را بدست گيرد توافق كنند.
فخر الدين چهار كس گفت: «پسر ملك عزيز را به فرمانروائي برگزينيم.» سيف الدين يازكج پاسخ داد: «او بچه‌اي بيش نيست و اين شهرها هم مرز اسلام هستند و كسي كه به فرمانروائي در اين شهرها برخيزد ناچار است كه لشكرياني گرد آورد و به دستياري آنان نبرد كند. از اين رو بهتر است كه اين كودك خردسال را بر كرسي فرمانروائي بنشانيم ولي يكي از فرزندان صلاح الدين را نيز بر او بگماريم كه كارهاي كشور را از پيش ببرد تا او بزرگ شود چون سرداران و سپاهيان از هيچكس بجز ايشان، يعني بجز خانواده صلاح الدين، فرمانبرداري نمي‌كنند و در برابر هيچ اميري هم سر فرود نمي‌آورند.» فخر الدين چهار كس پرسيد: «پس چه كسي زمام امور را به دست گيرد؟» سيف الدين يازكج عمدا از ملك افضل نام نبرد تا فخر الدين گمان نبرد كه او هواخواه افضل است. برعكس، از كسي نام برد كه ميان او و فخر الدين نزاع واقع شده بود و فخر الدين از او نفرت داشت.
بديهي است كه فخر الدين از موافقت با فرمانروائي چنان كسي خودداري كرد.
ص: 192
سيف الدين همينطور فرزندان صلاح الدين را يكي پس از ديگري نام برد تا سرانجام به نام ملك افضل علي رسيد.
فخر الدين چهار كس گفت: «ولي ملك افضل از ما دور است.» افضل، از زماني كه دمشق از وي گرفته شده بود، در صرخد به سر مي‌برد.
سيف الدين يازكج گفت: «اشكالي ندارد. يك نفر را مي‌فرستيم كه شتابان به جست و جوي او برود.» فخر الدين چهار كس به بهانه‌جويي و مغالطه پرداخت، و يازكج كه چنين ديد گفت: «بهتر است كه پيش قاضي فاضل برويم و از او رأي بگيريم.» هر دو اين نظر را پسنديدند و با هم درين باب اتفاق كردند.
پس از اين همآهنگي، يازكج پنهاني كسي را پيش قاضي فاضل فرستاد و جريان را شرح داد و توصيه كرد كه چنانچه از او رأي خواستند به فرمانروائي ملك افضل رأي دهد.
در نتيجه، وقتي كه آن دو تن، يعني فخر الدين چهار كس و سيف الدين يازكج، قاضي فاضل را ملاقات كردند و او را از آن حال آگاه ساختند، سفارش كرد كه ملك افضل را فرمانرواي مصر سازند.
سيف الدين يازكج در همان دم پيك‌هائي را به دنبال ملك افضل فرستاد.
ملك افضل به دريافت پيام او، دو شب به پايان ماه صفر مانده، با نوزده تن از ياران خويش، به طور ناشناس روانه شد زيرا آن شهرها
ص: 193
به ملك عادل تعلق داشت و نايبان وي راه‌ها را در دست گرفته بودند كه نگذارند ملك افضل به مصر برود تا ملك عادل خود بدان سرزمين رود و آن جا را بگيرد.
ملك افضل از راهي كه به بيت المقدس مي‌رسيد، عدول كرد. در نزديك بيت المقدس دو سوار به ملاقات او آمدند كه از سوي مردم بيت المقدس فرستاده شده بودند.
اين دو سوار بدو خبر دادند كه مردم بيت المقدس به اطاعت او در آمده‌اند.
ملك افضل از آنجا شتابان به راه خويش ادامه داد تا در تاريخ پنجم ماه ربيع الاول به بلبيس رسيد.
در آنجا برادرانش، و سرداران مصري، و همه بزرگان به ديدار او آمدند.
تصادفا برادر او، ملك مؤيد مسعود، و فخر الدين چهار كس مملوك پدرش، هر يك جداگانه براي او خوراكي ساخته و خواني گسترده بودند.
ملك افضل نخست به خوان برادر نشست چون برادرش او را سوگند داده بود كه اول نمك او را بچشد.
فخر الدين چهار كس كه چنين پنداشت كه ملك افضل اين كار را از آن جهة كرده كه از وي برگشته و به وي بدگمان شده است.
از اين رو، رأي وي برگشت، و بر آن شد كه بگريزد.
بدين قصد پيش ملك افضل رفت و گفت:
«گروهي از تازيان بياباني با هم به زد و خورد پرداخته‌اند و اگر كسي بدان جا نرود و آنان را با هم آشتي ندهد، دامنه اين جنگ
ص: 194
به آشوب مي‌كشد.» ملك افضل به وي اجازه داد كه پيش ايشان برود.
بدين گونه، فخر الدين چهار كس، از نزد ملك افضل رفت و شتابان روانه شد تا به بيت المقدس رسيد و وارد آن شهر گرديد و بر آن چيره شد.
گروهي از مملوكان ناصري مانند قراجه زره‌كش، و سراسنقر بدو پيوستند.
آنان ميمون قصري، صاحب نابلس، را كه او هم از مملوكان ناصري بود، پيش خود فرا خواندند.
بدين گونه نيروئي يافتند و پشتشان قوي گرديد و در مخالفت با ملك افضل همزبان شدند.
آنگاه پيكي به خدمت ملك عادل فرستادند كه در اين هنگام سرگرم محاصره ماردين بود. او را به نزد خود خواندند تا با وي به مصر بروند و آن جا را بگيرند.
ولي ملك عادل پيش ايشان نرفت چون سخت دلبسته تصرف ماردين شده بود زيرا ساكنان ماردين از نگهداري آن زبون شده بودند و او گمان مي‌برد كه آن جا را خواهد گرفت. و چيزي كه آن اميران به وي پيشنهاد كرده‌اند از دستش نخواهد رفت.
اما ملك افضل در هفتم ماه ربيع الاول وارد قاهره شد.
در آن جا شنيد كه فخر الدين چهار كس گريخته است. اين خبر او را نگران و اندوهگين ساخت.
از آن پس ميان او و سرداراني كه به مخالفت با وي برخاسته بودند، پيك و پيام‌هائي رد و بدل شد تا به پيش وي باز گردند.
ص: 195
ولي آنان گوش ندادند و به فاصله‌اي كه در ميانه انداخته بودند، افزودند.
باز هم گروه ديگري از مملوكان ناصري به ايشان پيوستند و ملك افضل كه چنين ديد نسبت به باقي آن مملوكان نيز بيمناك و بد گمان گرديد و آنان را گرفت و به زندان انداخت.
اينان شقيره، و ايبك فطيس، و البكي فارس بودند و همه پهلوانان نامدار و فرماندهان بلند آوازه به شمار مي‌رفتند. جز ايشان كسان ديگري نيز بودند كه در فرماندهي و بلندپايگي همانند ايشان نبودند.
ملك افضل در قاهره ماند و كارها را سر و سامان بخشيد و ترتيبات لازم را داد.
در همه كارها نيز به سيف الدين يازكج رجوع مي‌كرد
.
ص: 196

محاصره دمشق به دست ملك افضل و بازگشت او از آن جا

ملك افضل بر مصر دست يافت و پايه فرمانروائي وي در آن جا استوار گرديد.
برادرزاده‌اش، يعني پسر خردسال ملك عزيز نيز با وي بود و به علت خردسالي، تنها نامي از فرمانروائي داشت.
همه در فرمانروائي ملك افضل همزبان بودند.
پس از تسلط او بر مصر، فرستاده‌اي از سوي برادرش، ملك ظاهر غازي فرمانرواي حلب، همچنين فرستادگان پسر عمويش، اسد الدين شيركوه بن محمد بن شيركوه صاحب حمص، پيش او آمدند و پيام سروران خويش را رساندند.
آن دو تن، يعني ملك ظاهر غازي و اسد الدين شيركوه طي پيامي كه به وي داده بودند، او را بر مي‌انگيختند كه دور بودن ملك عادل از دمشق را غنيمت شمارد و از اين فرصت سود جويد و به
ص: 197
دمشق حمله برد.
ضمنا وعده مي‌دادند كه با فرستادن پول و مال و سرباز، او را در اين راه كمك كنند.
ملك افضل كه زمينه را مساعد يافت، در نيمه ماه جمادي- الاول اين سال از مصر بيرون شد و در اين انديشه بود كه روانه دمشق گردد.
تا سوم ماه رجب در بيرون قاهره به سر برد و درين ماه از آن جا به راه افتاد.
بدين گونه، در رفتن درنگ كرد. اگر شتاب مي‌ورزيد و پيش مي‌افتاد بي‌گمان دمشق را مي‌گرفت ولي دير كرد و در سيزدهم شعبان به دمشق رسيد و نزديك جسر الخشب فرود آمد كه تا دمشق يك فرسنگ و نيم فاصله داشت.
اما نايباني كه ملك عادل در دمشق داشت براي او پيام فرستاده و به وي اطلاع داده بودند كه ملك افضل مي‌خواهد بر ايشان حمله برد.
ملك عادل نيز به دريافت اين پيام، فرزند خود ملك كامل محمد را در ماردين به جاي خويش گذاشته و همه لشكريان را نيز در اختيار او نهاده بود كه محاصره ماردين را پيگيري كنند.
آنگاه خود تنها با عده‌اي از ياران زبده خويش ماردين را رها كرده و شتابان رهسپار دمشق شده و از ملك افضل پيش افتاده و توانسته بود كه دو روز زودتر از او وارد دمشق گردد.
اما ملك افضل از روز بعد، يعني روز چهاردهم شعبان، به سوي دمشق پيشروي كرد.
ص: 198
در همين روز گروه اندكي از لشكر او نيز كه مأمور عسقلان بودند، از باب السلامه وارد دمشق شدند.
سبب ورود ايشان از آن دروازه اين بود كه دسته‌اي از سپاهيان وي كه در نزديك دروازه مذكور خانه داشتند، پيش امير مجد الدين، برادر فقيه عيسي هكاري، رفتند و با او گفت و گو كردند و از او خواستند تا با آن لشكر، به باب السلامه بتازد و آن دروازه را براي ملك افضل و يارانش بگشايد.
امير مجد الدين بر آن شد كه گشايش آن دروازه را تنها به خود اختصاص دهد. از اين رو ملك افضل را آگاه نساخت و از اميران ديگر نيز هيچ كس را به ياري نگرفت بلكه تنها دست بدين كار زد در حاليكه نزديك به پنجاه سوار از يارانش با وي بودند.
دروازه براي او گشوده شد و او و همراهانش داخل گرديدند.
توده مردم شهر به ديدن ايشان، هواخواهي از ملك افضل را اعلام كردند و لشكرياني هم كه در آن حدود بودند دست از پايداري برداشتند و از فراز ديوارها فرود آمدند.
اين خبر به گوش ملك عادل رسيد و نزديك بود كه او نيز سر تسليم فرود آورد و به ايشان بپيوندد.
اما كساني كه داخل شهر شدند به دروازه بريد رسيدند و لشكريان عادل همينكه دريافتند شماره مهاجمان اندك است و كمكي هم به ايشان نمي‌رسد، بر آنها تاختند و از شهر بيرونشان كردند.
ملك افضل سراپرده خويش را در ميدان اخضر بر افراشته بود. سربازان وي نيز به باب الحديد نزديك شده بودند كه از- دروازه‌هاي قلعه دمشق بود.
ص: 199
بعد، خداي بزرگ چنين مي‌خواست كه به ملك افضل توصيه شود كه سراپرده خويش را از آن جا به ميدان حصي منتقل كند.
در نتيجه اين انتقال، كساني كه در ميدان حصي بودند دلگرم شدند، و بر عكس، لشكر مصر دلسرد گرديد.
سپس سرداران اكراد سوگند خوردند كه با يك ديگر هم- آهنگ شوند و همه مانند يك دست كار كنند چنان كه اگر يكي از ايشان به خشم آمد و قهر كرد، همه قهر كنند و اگر يكي از آنان به كاري رضايت داد همه رضايت دهند.
ملك افضل و سرداران ديگري اسدي گمان بردند كه اين همدستي را از آن جهة كرده‌اند كه مي‌خواهند قراري ميان خود و دمشقيان بگذارند. از اين رو، در بيستم ماه شعبان از موضع خويش حركت كردند و به عقب رفتند (تا چنانچه سازشي صورت گرفت از خطر دور باشند.) اسد الدين شير كوه، صاحب حمص، در بيست و پنجم ماه شعبان به ملك افضل رسيد.
پس از او نيز، ملك ظاهر، فرمانرواي حلب، در دوازدهم ماه رمضان بدو پيوست.
هنگامي كه خواستند به سوي دمشق پيشروي كنند و با پافشاري آن جا را بگيرند، ملك ظاهر آنان را ازين كار بازداشت زيرا درباره برادر خويش نيرنگ و فريب به كار مي‌برد و بر او رشك مي‌ورزيد و برادرش، ملك افضل، از اين موضوع خبر نداشت.
اما ملك عادل هنگامي كه از بسياري لشكريان ملك افضل
ص: 200
آگاهي يافت و ديد كه پي در پي برايش كمك مي‌رسد، نگران شد و براي مملوكان ناصري، كه در بيت المقدس بودند، پيام فرستاد و آنان را به نزد خويش فرا خواند.
آنان در پايان ماه شعبان به راه افتادند.
ملك افضل، همينكه خبر حركت ايشان را شنيد، اسد الدين شير كوه، صاحب حمص، را همراه با گروهي از سرداران به سراغشان فرستاد تا راه را بر ايشان بربندند و از حركتشان جلوگيري كنند.
ولي آنها راه خود را عوض كردند و از راه ديگري آمدند.
در نتيجه، توانستند در پنجم ماه رمضان وارد دمشق شوند.
به ورود ايشان، ملك عادل دلگرم شد و توانائي بسيار يافت.
بر عكس، ملك افضل و همراهانش از گرفتن دمشق نا اميد شدند.
در ماه شوال لشكريان دمشق از شهر بيرون رفتند و به سپاهيان مصري حمله بردند. ولي چون ديدند كه آنان از جنگ كناره مي‌گيرند، بي نتيجه بازگشتند.
لشكريان ملك افضل در برابر دمشق مانده بودند و ميان توانائي و ناتواني به سر مي‌بردند. گاهي در انديشه حمله مي‌افتادند و گاهي از اين انديشه بر مي‌گشتند تا اين كه ملك عادل به دنبال پسر خود، ملك كامل محمد، فرستاد.
ملك كامل، چنان كه ما به خواست خداي بزرگ، در جاي خود شرح خواهيم داد، در اين هنگام از ماردين رفته بود و در حران
ص: 201
اقامت داشت.
ملك عادل از او خواست كه با لشكر خويش به نزد وي برود.
ملك كامل نيز از راه بيابان روانه شد و در دوازدهم ماه صفر سال 596 داخل دمشق گرديد.
پس از رسيدن آنان لشكريان ملك افضل در تاريخ هفدهم صفر از دمشق به دامنه كوه كسوه رفتند و قرار بر اين شد كه در حوران بمانند تا فصل زمستان بگذرد.
از اين رو، به رأس الماء رفتند كه سرماي سختي داشت و ناچار شدند كه عزم خويش را تغيير دهند و از ماندن صرف نظر كنند.
سرانجام با يك ديگر همرأي شدند كه هر كسي به شهر خود بر گردد.
در نتيجه اين تصميم، ملك ظاهر، فرمانرواي حلب، و اسد- الدين، صاحب حمص، به شهرهاي خويش بازگشتند.
ملك افضل نيز به مصر مراجعت كرد و ما به خواست خداي بزرگ، از آنچه بعد روي داد به موقع خود سخن خواهيم گفت
.
ص: 202

درگذشت يعقوب بن يوسف بن عبد المؤمن و فرمانروائي پسرش، محمد

در اين سال، در تاريخ هيجدهم ربيع الآخر، و به قول بعضي جمادي الاول، ابو يوسف يعقوب بن ابو يعقوب يوسف بن عبد المؤمن، فرمانرواي مراكش و اندلس در گذشت.
فوت او در شهر سلا اتفاق افتاد.
تازه از مراكش به سلا رفته بود چون شهري روبروي سلا ساخته و آن را مهديه نام نهاده بود.
مهديه از نيكوترين و خرم‌ترين شهرها به شمار مي‌رفت.
يعقوب به سلا رفت تا از مهديه ديدن كند. و در سلا درگذشت.
مدت فرمانروائي او پانزده سال بود.
با دشمن جهاد مي‌كرد و ديندار و نيكرفتار بود. به مذهب ظاهريه تظاهر مي‌نمود و از مذهب مالكي اعراض مي‌كرد. از اين رو، كار ظاهريان در روزگار او بالا گرفت.
ص: 203
از اين فرقه گروه بسياري در مراكش بودند كه آنان را جرميه مي‌خواندند چون به ابن محمد بن جرم نسبت داشتند كه رئيس ظاهريان بود.
اين گروه گمنام بودند و در برابر مالكيان جلوه‌اي نداشتند.
در روزگار يعقوب سر برافراشتند و همه جا پخش شدند.
بعد در پايان دوره او شافعيان در برخي از شهرها به مسند قضاء نشستند و ظاهريان به ايشان گرويدند.
پس از در گذشت ابو يوسف يعقوب، پسرش ابو عبد اللّه محمد به فرمانروائي برخاست.
پدرش او را هنگامي كه زنده بود به وليعهدي خويش برگزيده بود.
كار فرمانروائي بر او راست شد و مردم به فرمان او در آمدند.
ابو عبد اللّه محمد گروهي عرب را آماده جنگ ساخت و به اندلس فرستاد تا درباره فرنگيان احتياط و دور انديشي لازم را به كار برده باشد